دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره
مامان صفامامان صفا، تا این لحظه: 36 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
بابا امینبابا امین، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

دلسا یه دونه مامان و بابا

روز تولد دلسا قندی

1393/9/7 13:42
نویسنده : مامان صفا
1,898 بازدید
اشتراک گذاری

 24 فروردین روز تولد دختر نازم بهترین روز زندگی من بود اینجا میخوام خاطره اون

روز رو بنویسم.من به خاطر اینکه فشار خونم بالا بود و وزنم بالا رفته بود دکترم

که خانم دکتر پروین حق پرست بود تشخیص داد که باید سزارین کنم و یه روز

زودتر بستریم کرد تا تحت نظر باشم.منم23 فروردین عصر بستری شدم نمیدونم

چرا ولی حس خیلی خوبی داشتم بعد از کارهای بستری یه چند تا ازم ازمایش

گرفتن هر 4 ساعت مییومدن ضربان قلبتو چک میکردن پرستارا خیلی مهربون بودن

شب اول من همراه نداشتم یعنی لازم نبود.کادر بیمارستان خیلی خوب بودن

همین باعث شده بود اصلا استرس نداشته باشم.صبح که شد بخش یکم

شلوغ تر شد عمه منیزه هم که اون روز واسم مادری کرد و هیچ وقت این

محبتشو فراموش نمیکنم اومد تا اون روز ازم مراقبت کنه.خلاصه بعد از کلی

انتظار و لحظه شماری دکترم اومد و منم که از دبشب لب به چیزی نزده بودم

بخاطر عمل  و آماده بودم واسه عمل من که تا اون لحظه استرس نداشتم

یه حس عجیبی بهم دست داد بغض گلومو گرفت میخواستم گریه کنم حتی

نمیتونستم  حرف بزنم اگه میزدم باید زار زار گریه میکردم  با عمه و امین هم 

که پایین بود نتونستم خداحافظی کنم اون خانمی هم که منو داشت میبرد

اتاق عمل تو آسانسور میگفت که منم دعا کن منم که بغض داشتم و

نمیتونستم حرف بزنم با سرم بهش گفتم باشه.بعد وارد اون بخش که شدیم

من 5 دقیقه تو انتظار نشستم  تا دکترم آماده بشه.یه خانم سن بالا هم

اونجا بود که اومد نزدیک و من رو به حرف گرفت خیلی هم قیافه مهربونی

داشت دیگه استرس نداشتم بعد هم دکترم اومد و منو بردن تو اون اتاقی

که قرار بود عمل شم.رو تخت دراز کشیدم و واسه همه سلامتی خواستم

از خدا.یه خانمی هم بود که بهم سرم وصل میکرد و منم ازش پرسیدم

میخواین بیهوشم کنین یا بیحس؟اونم گفت نه بیهوش میگنیم هوای اتاق

هم خیلی سرد بود.دکترم هم که داشت محل عمل رو ضد عفونی میکرد

من از سرما داشتم میلرزیدم.بعد که دکترم پاهامو پوشوند یه آقا اومد داخل

ازم پرسید استرس که نداری گفتم نه گفت مریضای خانم دکتر همشون قوی

هستن بعدم جنسیت بچه و اینکه اسمشو میخای چی بذاری رو  ازم پرسید

منم گفتم دختر اسمشم میذاریم دلسا  بعد گفت معنیش چیه دکترم هم

زودی گفت یعنی همانند دل.بعد از اون دیگه چیزی یادم نیست.تا اینکه

وقتی داشتم به هوش مییومدم تو آسانسور بودم و داشتن میاوردنم

بخش شکمم خیلی درد داشت منم هی میپرسیدم بچم کوو؟سالم؟

همه جا رو تار و بر عکس میدیدم.حالت تهوع هم داشتم.عمه و مادر شوهرم

و امین پیشم بودن منم از همشون میپرسیدم پس کو بچم؟اونا هم

مثل من که ندیده بودن دلسا رو دروغکی میگفتن ما دیدیم سالم.بعد هم

امین رفته بود دنبال بچه که حیوونکی دلسا رو داشت متخصص کودکان

معاینه میکرد و با کلی تاخیر دلسای خوشگلمو دادن به امین و خدا رو شکر

سالم سالم بود.اون لحظه خیلی عجیبی بود لحظه ای که اولین بار 

دلسا رو امین تو بغلش گرفته بود و به من که تو خواب و بیداری بودم نشون

میداد آخ که قربونت بشم خیلی کوچولو بودی ناز بودیمحبتخاله آرزو و عمه

رقیه هم اومدن من برای اولین بار بهت شیر دادم آخ که هیچ وقت یادم

نمیره شما هم که انگار میدونستی چی به چیه داشتی دنبال ممه میگشتی

یکم از شیرم رو که خدا رو شگر از همون دقیقه اول شیر داشتم رو خوردی

تو آرامش کامل رفتی به خواب بعدم وقت ملاقات شد و همه به دیدنمون اومدن

خلاصه بگم اون روز بهترین و زیباترین و به یاد ماندنی ترین روز زندگیم بود

خدا رو شگر شما هم زردی نگرفتی و ما دو تامون فردای اون روز از بیمارستان

مرخص شدیم و رفتیم خونه آتا جون

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ساناز
26 فروردین 94 17:39
خدافش کن برات