18 ماهگی دلسای گلم
دلسای نازنینم ببخشید که یکم تنبلی کردم و در نوشتن مطالب وبلاگت
یه کمی دیر کردم یه ماهی هست که خاله آرزو زایمان کرده و نی نی خوشگلشو
به دنیا آورده ما هم که یه 15 روزی خونه خاله آرزو و آتا جون بودیم واست بگم
از شیطنت هات که حسابی شلوغ شدی و وقتی خونه خاله آرزو بودیم کلی
شلوغی میکردی و گاهی هم با رفتار تند من مواجه میشدی که مجبور میشدم بهت
تذکر بدم. اونجا غریبی میکردی و شبها جات عوض شده بود اصلا خوب نمیخوابیدی
و هر وقت من بغلت میکردم آروم میگرفتی میخوابیدی چند تا عکس از خونه خاله آرزو
اینجا روسری منه که خاله آرزو مجبور شده اونو سرت ببنده که باهاش مشغول بشی
چون به خاطز زردی آوینا جون دستگاه آورده بودن خونشون شما هم فقط
دو رو بر اون میچرخیدی اینجا هم اومدی گوشی رو ازم بگیری
اینجا هم بردم بخوابونمت مگه خواب داشتی اونجا از من سر حالتر پا میشدی
بازی میکردی
فدای دختر مهربونم بشم اینجا میخواستی آوینا رو بوس کنی
که آخرش موفق شدی
امسال دوم مهر عید قربان بود و تعطیل بود و فرداشم جمعه من و بابایی
هم تصمیم گرفتیم یه سفر یک ونیم روزه بریم ارومیه اولش میخواستیم بریم
سرعین که به خاطر شما نرفتیم چون اونجا هواش سرد و ترسیدیم دلسای خوشگلمون
سرما بخوره رفتیم ارومیه که خیلی هم خوش گذشت
شب بود رفته بودیم پارک جنگلی ارومیه دلسای ما هم از همه دستگاهها
میترسید که با کمک بابایی فقط سوار این دستگاه پایینی شدی که وسطاش
ترسیدی و ما هم برداشتیمت
تو عکس بالایی هم سوار چرخ و فلک شده بودیم و متاسفانه شارژ
گوشیم کم شده بود و فلش نمیزد و تاریک میفتاد خیلی زیبا بود همه ی
شهر رو میشه دید
8 مهر هم تولد آرمیتا جون بود و رفتیم خونشون که جشن تولدش بود با
تم مینی موس خیلی قشنگ بود و به ما هم خیلی خوش گذشت و شما
هم اصلا اذیتم نکردی و دختر خیلی خوبی بودی
آرمیتا جون تولدت مبارک
10 مهر ماه هم روز جمعه رفتیم شاهگلی چند تا عکس از اون روز
و اما بعد از مدتها تونستم موهای دلسای عزیزم رو کوتاه کنم
چون دست زدن به موهای دلسا خیلی سخت نه میذاره آدم موهاشو
شونه بکشه و نه تل یا گیره بزنه.وقتی هم که برس دستم میگیرم
تا موهاشو شونه کنم برس رو از دستم میگیره با جیغ و داد بعد مییاد
با همون برس موهای منو برس میزنه خیلی خنده دار.
تا اینکه شنبه که میشد 11 مهر دیدم داره داد میزنه که تا رسیدم اتاق
دیدم دستشو کرده لای موهاش داره موهاشو میکشه و داد میزنه از درد
دستشم لای موهاش گیر کرده بو د نمیتونست بکشه از موهاش
یه جوری دستشو قفل کرده بود که تعجب میکردم که چه جوری آخه
این ظوری کرده منم دیگه ترسیدم یاد بگیره موهاشو بکشه قیچی و
شونه و آبپاش آوردم و شروع کردم به کوتاه کردن موهاش و دلسا خانم
هم در کمال آرامش نشسته بود و با من خیلی خوب همکاری کرد و برعکس
قبلنا از دستم فرار نکرد و آروم بود بالاخره تونستم به موهاش سر و سامونی
بدم مبارکت باشه عزیز دلم با همه این حرفا دوست دارم فراوووووون
بهترین دختر دنیا عزیز دلم